نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده



 
Aufklarung/ Lumieres

(1) جنبش روشنگری سوای جنبش فلسفی سده ی هجدهم که تحت سیطره ی نقد انسان گرایانه بر جزم اندیشی، عدم تسامح دینی و استبداد سیاسی بود، بر اراده باوری خوش بینانه و عقل باورانه ای دلالت دارد که به سودمندی های دانش و انتشار آن باور دارد- اراده باوری یی که اندیشه را مستقیماً به وظیفه ی افشای بی عدالتی ها و توهم هایی پیوند می دهد که مانع از آن اند که انسان ها خودشان بیندیشند و یک زندگی مستقل و منطبق بر سرشت شان را که بنابر فرض موجوداتی معقول اند، هدایت کنند. از آن جا که مکتب فرانکفورت یکی از لابراتوارهای نیمه ی دوم سده ی بیستم برای نقد اجتماعی است، می توان این مکتب را مظهر معاصر جنبش روشنگری دانست. البته در واقع، این پیوند بسیار بافاصله و با واسطه است، آن هم به دلیل سیاهه ی شکست های جنبش روشنگری که از خشونت ها، ستمگری ها، خفقان ها و از خودبیگانگی هایی که تاریخ معاصر صحنه ی نمایش آن هاست، به خوبی پیداست.
(2) بنابراین آدورنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری این نکته را رد می کنند که تمامیت خواهی تا حد بازگشت به بربریت و ناعقلانیت تقلیل می یابد و از این ایده دفاع می کنند که جنبش روشنگری در زوال خود هم دستی دارد. در واقع هر چند جنبش روشنگری در جست و جوی خودگردانی و تسلط بر جهان است، جست و جویی متضمن خروج از بندهای سنت، مذهب، اقتدارطلبی و احساسات، و نیز در پی گسست از نظم طبیعی نخستین، اما باید گفت که روشنگری اساساً مظهر به قدرت رسیدن نیروهای خود تأییدگر است و این بیانگر پیوند روشنگری با منافع طبقه ی بورژوا است. « بورژوا در جنبه های متوالی خود در مقام مالک بردگان، کارفرمای آزاد و مدیر، سوژه ی منطقیِ [Aufklarung جنبش روشنگری] است» ( دیالتیک روشنگری، ص94) . پس غیرقابل فهم نیست که در لحظه ی پیروزی روشنگری، عقل علیه خود برگشت و در نهایت به آسیب رساندن به انسان ها و مخالفت با آزادی شان انجامید. « اصل ضداقتدار طلب باید نهایتاً به ضد خود بدل شود، به مرجعی متخاصم با عقل: این اصل هر هنجاری را که مستقیماً متعهد می کند، حذف می کند و به استیلا امکان می دهد که حاکمیت تعهدات متناسب با استیلا را صادر کند و این تعهدات را به میل خود اداره کند» ( دیالتیک روشنگری، ص103) . می توان در تمامیت خواهی و نسل کُشی ها و جنگ های جهانی همراه با آن، کامل ترین تحققِ هرچند ناخواسته ی جنبش روشنگری و آرمان استقلال مطلق را دید: وقتی ارزش ها و دلبستگی ها دیگر سوژه را ملزم نمی کنند، یگانه هنجار باقی مانده هنجار کارایی، سازمان مندی، نظام مندی در تبعیتِ جهان و استیلا بر زندگی به منزله ی اهدافی در خود است. از این دیدگاه، آثار ساد که روشن بین ترین نویسنده ی سده ی روشنگری است، به شیوه ای هشداردهنده نشان می دهد که وعده ی « فهم هدایت نشده توسط دیگری، یعنی سوژه ی بورژوازی رها از هرگونه قیمومیت» به کجا می انجامد ( دیالتیک روشنگری، ص97) : ساد به دور از بی محتوایی نویسندگان ترقی خواه سده ی هجدهم که تصور می کردند سعادت به طور خودکار از پی انتشار روشنگری می آید، نشان می دهد که ذهن عقلانی بیش تر می انجامد به شقاوت روش مند و خشونت سازمان یافته، به آزادی لگام گسیخته ی قدرتِ تأییدِ بی قید و شرطِ خود که به خلأ بدل می شود.
(3) آیا تخریب کامل پروژه ی جنبش روشنگری مدنظر است، تخریبی هم بسته با بینشی آخرزمانی از سرنوشت جوامع مدرن که خروج از نظم طبیعی را نوعی گناه اولیه ی چاره ناپذیر می داند، یا شیوه ای ظریف در جاگیری در درون جنبش روشنگری مدنظر است، آن هم برای بیان این نکته که خشونت و تمامیت خواهی می تواند تاوان تحقق مُثله شده و مهار نشده ی پروژه ی روشنگری باشد؟ گرچه دیالکتیک روشنگری به تناوب هر دو تأویل را القا می کند، اما به نظر می رسد آدورنو که در برخی از نوشته های پس از جنگ خود، اقدام فلسفی اش را در راستای پروژه ی سرشت نمای روشنگری، کمک به آموزش و به آگاهی آزادی بخش می فهمد، به تأویل دومی که کم تر از همه افراطی است، گرایش دارد. با این حال، در برابر بدی ها و انحراف های زمان حال، ایده ی جامعه ای رهایی یافته و خودگردان همچنان افق نقد می ماند، آن هم بدون امتیازدهی به عقلانی سازی ناموفق و دیالکتیکی که منابع اش را از امر غیرعقلانی می گیرد. « وقتی پس از آشویتس، از آموزش سخن می گویم، منظورم [...] آموزشی است که فضایی فکری، فرهنگی و اجتماعی خلق می کند که در آن تکرار چنین چیزهایی دیگر امکان پذیر نیست؛ پس فضایی که در آن انگیزه هایی که منجر به هراس می شوند، به نوعی آگاهانه می شوند [...]. یگانه نیرو علیه اصل آشویتش خودگردانی است [...]، نیروی تأمل، خود تعیین گری و تن ندادن به بازی» ( الگوی انتقادی ، ص ص 209- 208) . با بسط این دامنه از آثار آدورنو است که هابرماس امروز از مدرنیته به منزله ی « پروژه ای ناتمام» سخن می گوید، پروژه ای که تا به امروز به گونه ای نادرست و جزئی تحقق یافته است، و بر ضرورت تأملی فراتر تأکید می کند، تأملی که باید جنبش روشنگری را به نقد ریشه ای خود رهنمون شود. این نقد باید نتایج مبهم و گاه نگران کننده ی روشنگری را مستقیماً و بی واهمه بررسی کند تا بتواند اثرهای عقلانی سازی ناقص- به علت سنگینی مؤلفه ی ابزاری، علمی- تکنیکی، کاپیتالیستی و سازمانی- را جبران کند و دستاوردها- تلقی از شخص به مثابه [ موجودی] خودگردان و منسجم، ایده ی یک زندگی از خود بیگانه نشده، دموکراسی و جهان میهنی- را که از لحاظ تاریخی صرفاً به گونه ای محدود از آن ها بهره برداری شده است احیا کند. آن آرمان های اخلاقی- سیاسیِ روشنگری که تا حد مطالبه ی استیلا تقلیل نیافته اند، معنایی ندارند مگر آن که به یمن کار سخت جامعه و فرهنگ روی خود، بی وقفه نوآوری شوند و تعمیق و بسط یابند.
منبع:(1385) ، واژگان مکتب فرانکفورت، افشین جهاندیده، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1389.